زنگ اول ، زنگ عاشقی

یه عالمه ترانه،حرفهای بی بهانه!داستان وعـکس زیبا،شعرهای عاشقانه

روزي يك مرد ثروتمند٬ پسر بچه كوچكش را به يك ده برد تا به او نشان دهد مردمي كه در آنجا زندگي مي‌كنند چقدر فقير هستند. آنها يك روز و شب را در خانه محقر يك روستايي به سر بردند.

در راه بازگشت و در پايان سفر٬ مرد از پسرش پرسيد: «نظرت از مورد مسافرتمان چه بود؟»

پسر پاسخ داد:«عالي بود پدر!»

پدر پرسيد:« آيا به زندگي آنها توجه كردي؟»

پسر پاسخ داد:«فكر ميكنم!»

پدر پرسيد:«چه چيزي از اين سفر ياد گرفتي؟»

پسر كمي انديشيد و بعد به آرامي گفت:«فهميدم كه ما در خانه يك سگ داريم و آنها چهار تا. ما در حياطمان فانوس‌هاي تزئيني داريم و آنها ستارگان را دارند. حياط ما به ديوارهايش محدود ميشود اما باغ آنها بي‌انتهاست!»

در پايان حرف‌هاي پسر٬ زبان مرد بند آمده بود. پسر اضافه كرد:«متشكرم پدر كه به من نشان دادي ما واقعا چقدر فقير هستيم!»

 

 

+نوشته شده در شنبه 1 بهمن 1390برچسب:فقر,قدری تامل,روستا,ساعت11:50توسط زنگ عاشقی | |